يونس باز نگاهي به كوچه انداخت. فوري وارد شد و در را خودش بست. خدمتكار نگران شد. فكر كرد سربازها ميآيند. با عجله خود را به اتاق امام رساند. يونس هم از پلهها بالا رفت سلام كرد. زانو زد و با التماس گفت: «سرور من! بهتر از شما كسي را نيافتم. وصيت ميكنم كه مواظب خانواده من باشيد...
امام به چهره ناراحت يونس نگاهي كرد. خيلي نگران بود. او يكي از مردان خوب سامره بود. پرسيد: «چه خبر شده؟»
- مي خواهم فرار كنم.
امام تبسمي كرد و گفت: «چرا؟»
يونس جلوتر رفت. آهسته گفت: «يكي از فرماندهان خليفه نگيني فرستاد، تا بر آن نقش بزنم؛ امّا شكست.»
امام لحظهاي صبر كرد و گفت: «برخيز به خانه ات برو، مرد. جز خير چيز ديگري نيست.»
يونس با تعجب به امام نگاه كرد. او فرزند پيامبر بود. حتماً بهتر ميفهميد. امّا سري تكان داد و دلدارياش داد.
يونس برخاست و بيرون رفت. امّا به دكانش نرفت. به منزلش رفت. نگران بود. هر لحظه منتظر بود. غروب شد؛ امّا خبري از فرمانده نشد. شب هم خوابش نبرد. صبح نماز خواند؛ امّا جرأت نميكرد برود دكانش را باز كند.
ساعتي از روز گذشته بود كه صداي در آمد. برخاست واز پنجره نگاه كرد. سربازي جلو در ايستاده بود چشمانش سياهي رفت. بايد ميرفت. كفشهايش را پوشيد. نزديك كه شد، پرسيد: «چه ميخواهي؟»
- موسي مرا فرستاده ببينم نگين را نقاشي كردهاي يا نه؟»
يونس سرش را خاراند. مانده بود چه بگويد. گفت: «صبر كن تا بگردم» به طرف خانه امام رفت. تند و تند قدم بر ميداشت وارد منزل امام شد. حضرت در سايه نخل ايستاده بود و با خدمتكارش صحبت ميكرد. سلام كرد و گفت: «فرستاده فرمانده و نگين را ميخواهد. چه جواب دهم.
امام با آرامش گفت: خير است.
- چه جوابي بدهم؟ اگر بفهمد مرا ميكشد.
امام خنديد. دندانيش ديده شد. گفت: برو ببين چه خبر آورده.
يونس نميفهميد. بيرون رفت. سرباز را ديد كه هنوز ايستاده است با همسرش صحبت ميكرد. سرباز تا او را ديد : گفت: كجا رفتي؟ چرا صبر نكردي؟
- بفرماييد.
- سرباز با لهجه تركي گفت: «فرمانده ميگويد اگر ميشود آن را دو نميكنيد تا براي در دخترش نگيني شود.»
يونس نفس راحتي كشيد و به طرف خانه امام نگاه كرد. ميخواست پرواز كند و برود تشكر كند. فوري گفت: بگو كمي صبر كند تا ببينم چطور اين كار را بايد انجام دهم.»
سرباز كه رفت، يونس به طرف خانه امام دويد، امّا اين بار خيلي خوشحال بود.
منابع:
بحار الانوار، ج 50، ص 125
امالي طوسي، ص 288، امالي، ج 2، ص 417
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز یکشنبه 6 بهمن 1392,